کلبه ی آرامش


بعید میدونم...

با این شرایط میتونی نادیده م بگیری؟ تو که بهتر از هر کسی منو میشناسی....

+میشه نگام کنی؟


پیوست

بعضی حس و حال ها زود از یاد میره...

چون آدمیزاد از نوادگان گیاه آفتابگردان است...

اما در حد چند کلمه باید نوشت که هیچوقت یادت نره، کارهای خدا حساب شدس


+یه خط قهوه ای بکش رو همشون، چیزی یا کسی که حالت رو خوب نمیکنه هیچ، بد هم میکنه چرا باید باشه؟؟؟؟ تو هنوز از عقل ساقط نشدیا!


آنچه گذشت2

وقتی س سال اول پزشکی قبول شد من سال دوم خیلی به حال خودم تاسف خوردم..

س از یه روستایی میومد که گاز نداشتن، پدرش تراکتور مردم رو میروند. س به هیچکس و هیچ چیز اهمیت نمیداد و خیلی درس میخوند.

س منفعت طلب بود

س استعداد خاصی نداشت..

+ سدِ افسردگی حقیقت داره؟ ینی من بخاطر افسردگی اینقدر شکست خوردم؟!

+چرا این اینقدر زر میزنه؟؟ گمشو بابا، تو فقط برو بخور و برین و ب**


تناقض

میشه دروغ گفت، اما نمیشه تو دروغ زندگی کرد...

+من که دارم تو دروغ زندگی میکنم، چی؟


که اینطور...

نمیدونم یه مدت غارنشینی (آخه خیلی درس خوندم! 7-8سال) من سبب اینهمه تعجب و تاسف میشه یا اینکه بزرگ شدم و درّاک!

چرا دکتر(!!!!) پ اینقدر بی شخصیت بود؟؟ آیا ارث نداشته ی پدرش در جیب ما بود؟ چرا مامانم حرف میزد هیچ توجه نمیکرد؟ دقیقا نقش و رسالتش این وسط چی بود؟ ما که با نهایت احترام حرف میزدیم..

چرا به ع پیام دادی؟ مثلا فکر میکنی آدم خوب پیدا کردی؟:)) اون خوبیشو روز خودکشی ت ثابت کرد! کاش جنبه فهمش به احساسش (که مطمئنا به نفع خودش بوده نه من!) غلبه داشت! از خرُد کردن خودت چه لذتی میبری؟

فکر نمیکنی به سبب این سبک زندگی داری جوونیتو میبازی و در عمل باختی؟ ب، جز کارخانه تولید مدفوع چیز دیگه ای هم هست؟! اگه هست بگو بفهمم

بس نیست اونهمه درد؟ الان باید نگران امتحان پره بودی نه بخاطر یه مشت ک.و.ن.ی بشینی غصه بخوری... البته میدونم که وارد مرحله جدیدی شدی و عملا هیچی به عنت هم نیست... وای خب این موقعیت آزارم میده...

یاد اون ت زپرتی که با لحن مزخرف و داهاتی منشش هنوز تو عمیق ترین جای ذهنمِ

حرف زیاد دارم اما باشه بعد
+مریض نشین!


آنچه گذشت...

جلسات اول درمان که سعی میکردم اوضاع رو بهش بفهمونم، گفت تو افسردگی داشتی و اون شرایط فقط باعث بروزش شد... دروغ چرا، خوشحال شدم اونموقع که "دلیل" حالم، ر، ب و ... نبودن (چون خیلی ضایع بودن :))

اما بعدها فکر میکردم اگه بروز پیدا نمیکرد... اگه تو شرایطی قرار نمیگرفتم که یه مشت ک.و.ن.ی برینن تو حالم، اوضاع الان این نبود. که غرور نمونه واسم...

که دو تا صفری اُسکول بگه تنکس بیبی (عققق) بمیرا

یا هر ک.و.ن.ی ای که تو خواننده فکرشو بکنی، جرات اظهار نظر پیدا کنه

یا دروغگو شم

یا اتفاقات دیگری که افتاد

باید این اوضاع رو درست کنم . باید قبول شم...

+به جایی رسیدیم که باید از تتلو تشکر کنیم بخاطر این آهنگش


امان، امان...

بخاطر همسایه های ک.و.ن.ی . دشمنِ دوست نما، حتا یه روز نمیتونه تنهام بذاره تو خونه.. همش نگرانِ
گربه صفت که میگن همینه، هر روز باهاشون برخورد دارم... هر چی خوبی میکنی، هر چی کاری به کارشون نداری... ک. ت. م

+نوشته بیا تلگرام، بگم بمیری خوبه؟ نه! به همین نیت سکوت میکنم. 
اندکی صبر، سحر نزدیک است... یادم باشه بعدا شعر کاملشو بخونم.

ب.ن: سکوتم خیلی طولانی نبود.. نه که نتونم. تونستم بارها.. منتهی کیف میکنم از تحقیر کردنش. ولی خب کیه که ندونه به ضرر خودمِ. انگار که زهر بخوری واسه آزردن دیگران. میشه؟

خدایا نگاه لطفا

جز این هم انتظاری نیست

دانشجوی پزشکی و دندونن دیگه...

+امیدوارم قبول شی


آغاز

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

امروز 3 مرداد 96، خیلی وقته به نوشتن فکر میکنم. اما امروز و این لحظه تصمیم گرفتم این وبلاگ رو ایجاد کنم برای ثبت هر آنچه پیش خواهد آمد.. شاید گذری هم به گذشته داشته باشم. به این امید که قدری از دلتنگی هایم کم شود.

دفتر و کاغذ مرا آرام نکرد... شاید این مخاطب طلبی (برای خواندن) حس منفی یا مثبتی باشد!

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan